درد ودل
امروزبرای خریدعید به بازار رفتم و خوشحال ازاین که پولی داشتم وبرای خرید لباس جدیدی که دوروز پیش آن را دیده و پسندیده بودم، میرفتم.در فسمتی از بازار ناگهان دختر بچه ای نظرم را جلب کرد که با لباس نامناسبی کنار خیابان ایستاده بود ومشغول فروختن دستمال کاغذی بود.با لحن کودکانه ومظلومی به عابرین التماس میکرد تا از او دستمال کاغذی بخرند در بین صحبت هایش با مردم درد ودل می کرد و از سختی هایش میگفت.مدتی بود کناری ایستاده بودم و این صحنه ی غم انگیز را تماشا میکردم یک لحظه از خودم بدم آمد که چطور صبح توانستم اطرافیانم را نادیده بگیرم و فقط به فکر خودم باشم…
آن کودک به همراه برادر کوچکتر از خود تنها نان آور خانه و مادر مریضشان بودند. آن ها تلاش نمیکردند برای خرید لباس نو بلکه تلاش آن ها برای تهیه ی داروی مادر و خوراک شب عید بود و بعضی از مردم چه بی تفاوت از کنار این دختر گذر میکردند…تصمیم گرفتم جلوبروم ولی مردی ازمن پیشی گرفت و به او نزدیک شد جویای حالش شد قصد کمک داشت ولی دخترک خجالت کشید مرد مسن همه ی دستمال کاغذی های دخترک را به دوبرابر قیمت خرید….
ومن خجل از خودم سربه زیر انداختم …….